بابا مرتضي
سلام قشنگم.من خاله آزاده هستم.مامان شبي ،اين روزها سرش شلوغه و از من خواسته تا به جاي اون،برات تو اين صفحه لالايي بگم.. جونم برات بگه خاله : " مادر بزرگ مامان شبي، عمه ء منه.. كه توي يكي از روزهاي پاييز ١٢ سال پيش،از بين ماها رفت.. من و مامانت، اونموقع تازه داشتيم جووني را تجربه ميكرديم ..روزهاي خيلي سخت و غم انگيزي بود خاله :( كمي بعد از اون روزهاي تلخ،محمد رضا به دنيا اومد..حضور شيرين يه بچه،هميشه حال و هواي آدم را خوش ميكنه و ميتونه فضاي خونه را پر از شادي كنه و محمدرضا براي ما،چنين نقشي داشت.. مثل كاري كه آنديا كوچولو داره بعد از رفتن پدرام عزيز، برامون انجام ميده.. همهء اينا رو براي اين گفتم كه : بعدها وقتي كه به لطف خدا بزرگ شدي و م...
نویسنده :
شبنم
21:02